يك اشتباه جبران ناپذير

فاطمه تقي دوست

يك اشتباه جبران ناپذير


فاطمه تقي دوست


در اوج پرواز پرستوهاي مهاجر
شب ها طوفاني است
روزها باراني
در اوج سايه هاي تاريك شب
بي پناهي بدترين درد است
در سايه هاي اميد توكل بزرگترني نعمت است

با وارد شدنم به مطب تمام مريضها با حالت تحقير و بي اعتنايي به من نگاه مي كردند وقتي به خود آمدم متوجه شدم به خاطر گناهي كه نكردم چرا بايد بازخواست بشوم و خود را جمع و جور كردم و بي اعتنا به طرف ميز رفتم و ... فردا دادگاه داشتم در حاليكه ...
صبح از خواب بلند شدم در حاليكه به هيچ چيز جز باد ملايمي كه از طرف پنجره اتاقم مي وزيد فكر نمي كردم و يكدفعه در گوشه اتاقم عكس پدرم را ديدم و شروع به گريه كردم بعد از آن كه احساس تنهايي خود را با گريه پر كردم از اتاق بيرون آمدم مادرم را ديدم و در گوشه اي از اتاق نشستم و به او خيره شدم به او كه در داغ از دست دادن پدر مي سوخت. 40 روز گذشته بود انگار همين ديروز بود كه آن حادثه دردناك به وقوع پيوسته بود به خواهر و برادرم نگاه مي كردم كه در گوشه اي ديگر كز كرده بودند به مادر و به از دست دادن پدر فكر مي كردند كه ديگر چراغي روشن نيست در اين خانه ديگر نمي توانستم براي دانشگاه درس بخوانم چون خرج تحصيل گران بود و براي همين بايد به دنبال كاري مي گشتم تا بتوانم خرج خانواده خود را در بياورم با صورتي خندان به طرف مادرم رفتم تا از اين حالت بيرون بيايد.
گفتم سلام مادر جان امروز حالت چطور است مادر سكوت كرد و هيچ نگفت.
در حاليكه گفتم امروز براي كار پيدا كردن به بيرون مي روم مادرم ناراحت شد و گفت نه دخترم خودم كار مي كنم تو درس بخوان گفتم نه مادر جان شما خسته ايد شما نبايد كار بكنيد من خودم كار مي كنم.
اما دَرسَت چه مي شود تو آرزوي رفتن به دانشگاه را داشته ايي تحصيلات عالي.
گفتم اشكالي ندارد من هم كار مي كنم و هم درس مي خوانم بعد از خوردن صبحانه به خيابان رفتم. به هر جا كه مي شد و مي شناختم سر زدم كه شايد كاري پيدا كنم يك ماه گذشت اما هنوز هم كار پيدا نكرده بودم ناراحت بودم برادر و خواهرم به كفش و لباس احتياج داشتند.
ناگهان به ياد يكي از دوستانم افتادم زنگ زدم و ماجرا را برايش گفتم گفت كه به تازگي يك پزشك به يك منشي احتياج دارد بعد از چند روز با من تماس گرفت و گفت كه موافقت كرد و مي توانم از امروز كه مطب افتتاح مي شود كارم را شروع كنم من هم قبول كردم قرار شد ساعت 8 به آدرس آن مطب بروم و رفتم.
پزشك جراح، پزشك چشم بود اسمش آقاي علوي بود در ظاهر مردي خوب بود اما در باطن نمي دانم و كار خود را شروع كردم چند ماه گذشت و كارم به خوبي پيش مي رفت يك روز مادرم مريض شد و من به پول احتياج داشتم براي همين مجبور شدم به خانه آقاي دكتر علوي زنگ بزنم. و از ايشان مقداري پول قرض بگيرم آقاي دكتر در منزل نبودند و خانم دكتر تلفن را برداشت و بعد از پاسخ دادن به سوال من با عصبانيت تلفن را گذاشت نمي دانم چرا. به هر صورتي بود پول را آماده كردم و مادرم عمل شد و به شكر خدا خوب شد.
روزي كه مطب رفتم ديدم دكتر با خانمش اختلاف پيدا كرده بودند ولي دليل اين اختلاف و دعوا را نمي دانستم همسر آقاي دكتر يك پزشك عمومي بود به نام خانم رضايي بعد از اينكه از مطب دكتر بيرون آمد با ديدن من گفت مي دانم چه بلايي به سر شما بيارم. من كه روح ام از هيچ چيز خبر نداشت آن روز با هر ناراحتي بود تحمل كردم بعد از چند ماه يك احضاريه دادگاه به دستم رسيد تعجب كردم با مادرم چيزي نگفتم براي اينكه ناراحت مي شد. به دادگاه رفتم يكه خوردم با ديدن خانم رضايي گفتم ماجرا چيست گفت از من مي پرسي اي نمك نشناس تو براي من چه نقشه اي كشيده اي گفتم من روح ام هم از هيچ چيز خبر ندارد گفت من اين شكايت را براي تو كردم.
تو با همسر من ازدواج كرده اي تو حتي ...
- نه نه اين دروغه شما به چه حقي به من تهمت مي زنيد.
سرم گيج رفت دنيا برايم تيره و تار شد لحظه اي فكر كردم همه چيز را در خواب مي بينم من بايد ثابت مي كردم ثابت كردن بي گناهي خود. بعد از اتمام دادگاه براي رسيدگي به مدارك من به مطب آقاي دكتر رفتم دكتر خيلي شرمنده بود اما سكوت كرد هيچ چيز نگفت من با عصبانيت رفتم جلو و گفتم دكتر يعني شما مي دانيد با آبروي من بازي كرده ايد شما مرا نابود كرده ايد دكتر با ناراحتي گفت: خانم ايران منش من مي دانم واقعاً متأسفم خانم من مدت طولاني است كه مي خواهد از من طلاق بگيرد و به آمريكا برود و فرزندام سارا و سهيل را هم مي خواهد تنها بگذارد همسر من دچار يك بيماري روحي و رواني است و من نمي توانم كمكي به او بكنم او هميشه من را مقصر مي داند اما نمي دانم ريشه اين مشكل از كجاست اما بهانه اش اين بود كه شما چرا تلفن زده ايد به منزل ما و اين مسئله كوچك را بزرگ كرد و خواست از من انتقام بگيرد.
-اما من از اينجا مي روم
-اما شما با رفتنتان مي گذاريد تا تمام افرادي كه اين مسئله را باور نمي كردند باور كنند. شما بايد بمانيد و بجنگيد.
عصر آن روز به خانه رفتم با حالتي گرفته قلبم وقتي كه وارد حياط شدم درد گرفت مادرم مرا به بيمارستان برد و مدت يك ماه استراحت كردم تمام ماجرا را به مادرم مجبور شدم بگويم او خيلي ناراحت شد اما هيچ چيز نگفت و مرا دلداري مي داد و من بايد ثابت مي كردم.
عصر همان روز به مطب رفتم بيماران زيادي آمده بودند اما همه با تحقير به من نگاه مي كردند. خانمي را ديدم به آرامي براي خانمي كه در نزديكش بود تعريف مي كرد ماجرا را. در همان لحظه خانمي وارد شد و حرفي زد و گفت كه مي خواهد آقاي دكتر را ببيند اما چون نمي شد در آن لحظه آقاي دكتر را ديد من اجازه ندادم. شروع كرد به گفتن حرفهاي زشت دلم به درد آمده بود از خدا كمك مي خواستم براي روشن شدن حقيقت اما گاهي اوقات حرف دروغ را نمي توان پاك كرد مخصوصاً حرفي را كه به گوش مردم برسد. هيچ وقت نمي توان پاك كرد. لحظه اي كه وارد حياط شدم مادرم با عجله به طرفم آمد و گفت نازنين جان ميهمان داري.
با عجله وار اتاق شدم خانمي بود در ظاهر جوان اما دلي شكسته. وارد شدم گفتم سلام بعد از احوالپرسي براي من ماجرايي را تعريف كرد و گفت ثريا همسر دكتر دچار مشكل روحي و رواني براي اينكه به اصرار مادرش با آقاي دكتر ازدواج كرد اون ترجيح مي داد با پسرخاله خود كه در آمريكا تحصيل مي كرد ازدواج كند اما بعد از يك سري از اين مشكلات او دچار اين بيماري شد به گفته ثريا شوهرش هم به خاطر ثروت با اين خانواده وصلت كرده است اما نمي دانم اين موضوع درست است يا نه چون آقاي دكتر مرد خوبي است اما باز هم با اين تعريفها نمي توان به ظاهر آدمها اكتفا كرد.
چند روز از اين ماجرا گذشت خيلي به حرفهاي خانم پرستار فكر كردم.
من بايد كاري مي كردم تا بتوانم بيگناهي خود را اثبات كنم چند روز ديگر دادگاه داشتم.
به يك وكيل احتياج داشتم پولي هم نداشتم تا بتوانم يك وكيل بگيرم ياد يكي از دوستان افتادم كه به تازگي وكالت را تمام كرده بود و براي قضاوت درس مي خواند به او تلفن زدم بعد از شنيدن ماجرا و شناختي كه در دوران دبيرستان از من داشت با كمال ميل قبول كرد و من خيلي خوشحال شدم و خدا را شكر كردم كه در اين دنياي غريب من را تنها نگذاشته روز دادگاه فرا رسيد و من بايد امروز ثابت مي كردم مدارك خود را به قاضي پرونده دادم.
و مريم وكيل من در ادامه سخنان قاضي پرونده گفت اگر اين خانم ادعايي براي گناهكار جلوه دادن موكل من دارند بايد مداركي جهت اثبات اين مطالب داشته باشند من ديگر سخني ندارم متشكرم از رياست محترم دادگاه.
ثريا بعد از گفتن اين جمله جوابي براي گفتن نداشت
خانم قاضي بعد ازبررسي هاي زيادي در طي چند هفته رأي دادگاه در مورد اين پرونده صادر كرد
دادگاه خانم ايران منش را بي گناه و خانم رضايي را به خاطر تهمت بي مورد جريمه كرد.
بعد از پايان دادگاه مريم به من تبريك گفت تبريك به خاطر پاكي و صداقت
من نيز از او تشكر كردم به خاطر كمك بزرگي كه براي من انجام داد
اما من باز هم ناراحت بودم مريم گفت ديگر براي چه چيزي ناراحت هستي
گفتم به خاطر اينكه مردم درباره من قضاوت نادرستي دارند.
مريم گفت گذشت زمان همه چيز را حل مي كند خدا هميشه با انسانهايي كه واقع بين و صادق هستند است
وقتي به خانه آمدم ماجرا را براي مادرم تعريف كردم او خيلي خوشحال شد.
من بايد تصميم جدي براي تحول جديدي در زندگي خودم مي گرفتم مريم پيشنهاد كرد تا به محل كارش بروم و در آنجا منشي او باشم و در كنارش تحصيلات خود را ادامه بدهم و او نيز به من كمك مي كند.
به حياط رفتم تا كمي فكر كنم
باز مورچه ايي را ديم كه باري بزرگ بر دوشش بود و بالاخره به تنهايي توانست آن را به مقصد برساند.
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد
خانم رضايي بود با خجالت از من معذرت خواهي كرد و گفت به خاطر شرايطي كه در خانواده حاكم بود ذهن من را نسبت به شوهرم خراب كردند و من بدبين به او شدم...
او از من خواست تا او را ببخشم من به او لبخند مي زدم و گفتم من تو را بخشيدم اما مردمي كه در مورد من افكار غلطي دارند آنها را چه كار كنم بعد او رفت و من به رفتن او نگاه مي كردم و بادي ملايم او را همراهي مي كرد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30244< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي